سفر عزیزی داشتم,توی اون چشم سیاهت
سفری که برنگشتم,گم شدم توی نگاهت
یه دل ساده ساده, کوله بار سفرم بود
چشم تو مثل یه همسایه,همه جا همسفرم بود
من همون لحظه اول,اخر راه رو میدیدم
تپش عشقی تو رگهام,عاشقونه می شنیدم
بیا تا برات بگم اسمون سیاه شده دیگه هر پنجره به روی دیوار وا میشه,بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکیده دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده,بیا تا مثل قدیم برا هم قصه بگیم گم بشیم تو رویاها قصه بره وگرگ بگیم.
که چه جور اشنا شدن تو این دشت بزرگ اخه شب بود بره گرگ رو ندید,بره از گرگ سیاه حرفای خوب می شنید,بره تنها گرگ رو برد به یه شهر تازه,بره تا رفت تو خیال گرگ پرید اونو خورد,بره باور نمیکرد گفت: شاید خواب میبینم ولی دید جای دلش خالی مونده تو سینه.
بیا تا برات بگم تو همون گرگ بدی که با نیرنگ وفریب به سراغم اومدی
دلی دادم به رسم یاد بود که تنها لایق این دل تو بودی **هزاران امدند این دل بگیرند ندادم چون که دلدارش تو بودی**خداوندا نکردم در این دنیا گناهی فقط کردم به چشمانش نگاهی** اگر باشد نگاه من گناهی مجازاتم بکن هر طور که خواهی
من تصویر تو را روی شبنم پاکی که گلبرگهای لطیف گل عشق غلطان بود دیدم.من صدای دلربای تو را همراه با ناله های سوزناک باد که در لابلای درختان عریان پاییزی می وزید شنیدم.من گیسوان تو را که بازیچه دستان نسیم بود یافتم.
من سر انگشتان نازک توراکه اشعهای خورشید ان را نوازش می کرد لمس کردم پس بدان تا چه حد دوستت دارم.
میگن عشق آتش بود و خانه خرابی دارد ولی این عشق نبود که خانه دل های ما را خراب کرد:درغروب آرزو هایم در حال که خورشید آرزوهایم در پشت قله محبت گم شد و امید به آخرین امیدم داشتم که ناگهان نوری چشمم را آزرد وتا نگاه کردم دیدم درغروب آرزوهایم خورشیدی طلوع کرده بود خورشیدی با نورزیاد و گرم این خورشید با خورشیدهای دیگرفرق داشت مثل ماه زیبا بود با تابیدن این خورشید زیبا سرنوشت من که در طلوع ارزوهایم مرده بوده رنگی تازه گرفت,رنگی به قرمزی غروب ولی تابان,خورشید غروب ارزوهایم تا اخرین لحظه غروب خورشیدت دوست دارد چون به من جان دادی پس ای پنجره افتاب در قلب من جای داری.
از پرده خموشیو ظلمت ما چو نورصبح بیرون فتاده بود راز ما
نالان ز کرده ها پشیمان ز گفته ها دیدم که لایق توعشق تو نیستم